دنیای سیاه من
تو را که سالها در خیالم سایه ات را میدیدم و تپش قلبت را حس میکردم. و تمام لحظه ها تو را میخوانند و برای عطر نفسهایت دلتنگی میشوند...
و برای یافتنت به درگاه پروردگار دعا میکردم که خدایا پس کی او را خواهم یافت؟!
چگونه فراموشت کنم؟!!
تو را که همزمان با تولدت همه را فراموش کردم.
برایم تمامی اسم ها بیگانه شدند و همه ی خاطرات مردند.
دستم را به تو میدهم...
قلبم را به تو میدهم...
فکرم را به تو میدهم...
بازوانم را ب تو میبخشم...
و نگاهم از آن توست...
و شانه هایم که نپرس دیگر با من غریبه اند...
نوشته شده در یکشنبه 90/12/14 ساعت
2:55 عصر توسط فراموش شده| نظرات ( )
Design By : RoozGozar.com |